سفارش تبلیغ
صبا ویژن

بـه یـاد زیـنـب - عــشــق مـلـکـوتـی

[ و در گفتار دیگرى که از این مقوله است فرمود : ] از مردمان کسى است که کار زشت را ناپسند مى‏شمارد و به دست و زبان و دل خود آن را خوش نمى‏دارد ، چنین کسى خصلتهاى نیک را به کمال رسانیده ، و از آنان کسى است که به زبان و دل خود انکار کند و دست به کار نبرد ، چنین کسى دو خصلت از خصلتهاى نیک را گرفته و خصلتى را تباه ساخته ، و از آنان کسى است که منکر را به دل زشت مى‏دارد و به دست و زبان خود بر آن انکار نیارد ، چنین کس دو خصلت را که شریف‏تر است ضایع ساخته و به یک خصلت پرداخته ، و از آنان کسى است که منکر را باز ندارد به دست و دل و زبان ، چنین کس مرده‏اى است میان زندگان ، و همه کارهاى نیک و جهاد در راه خدا برابر امر به معروف و نهى از منکر ، چون دمیدنى است به دریاى پر موج پهناور . و همانا امر به معروف و نهى از منکر نه اجلى را نزدیک کنند و نه از مقدار روزى بکاهند و فاضلتر از همه اینها سخن عدالت است که پیش روى حاکمى ستمکار گویند . [نهج البلاغه]

نویسنده: عشق ملکوتی(84/7/6 :: 1:48 عصر)

( بنام تو ای آرام جان )

هنوز هم حال و هوای غروب های رنگ پریده ی پاییزی ، حس  آن غروب مطبوعی را که با بوی تر و تازه ی خاک نم گرفته ی باغچه و خنده های پرنشاط  زینب در هم آمیخته بود ، تو وجودم زنده می کنه . روزهایی که  پدر  بود و حضورش ، گویی همه ی فاصله ها را پر می کرد . حالا از آن لحظه ها ، رد  مبهمی می بینم در دور دست ، که با هر بار یادآوری ، راه  گلوم رو می بندد ...

فرشی انداخته بودم تو تراس و چراغ های حیاط را روشن کرده بودم . چشمم به هندوانه ای بود که یله و رها ، میان  آب حوض غوطه می خورد و گوشم به شوخی های کودکانه ی زینب با پدر :

 

- زینب سادات بسه دیگه ! خسته ام ...

        _ بابا جون دوستت دارم ! بهترین بابای دنیا ... !

 

کلاس پنجم بود . با همه ی شوق و نشاط  بچه های هم سن و سال  خودش

   در میان  همه ی این دوستی ،  پدر  را جور  دیگری دوست داشت .

 

این محبت  یکدست ، هرچند ارزنده ؛ ولی جور  غریبی نگرانم می کرد . دست خودم نبود ، و نادانسته  روز به روز پر رنگ تر می شد ...

 

هنوز هم صدایش تو گوشم تکرار میشه . ضربه های تندی که برادرم به پنجره ی اتاق می زد و اشاره می کرد به حیاط بروم . خشکم زده بود و به وضوح ، صدای تپش  قلبم را می شنیدم . جایی در حیاط به هم رسیدیم . چهره ی رنگ پریده ی برادرم در تاریکی ، همه ی ناگفته ها را رو می کرد :

 دکتر گفته دیگه زیاد اذیتش نکنیم ، کار از کار گذشته ... زیاد مهمون  ما نیست ...

 

گویی چیزی تو دلم شکست . هنوز بیش از یک هفته از شب هفت پدر نمی گذشت . هنوز مژه هامون از فراق  پدر خیس بود ! چیزی برای گفتن نداشتم ...

با بی صبری دویدم به سمت  کوچه . پرده ی اشک ، جلوی چشمانم را گرفته بود . دخترکی با مادرش از کنارم گذشت . چهره ی زینب تو ذهنم زنده شد . بغضم ترکید :

 

-  زینب جان چرا ؟ چرا تو ؟! چرا حالا ؟ آخه داداش برات بمیره ....

 

دیگر نفهمیدم چه شد ...

 

*

چندین ماه گذشته . درد  جدید ، بر غم  جدایی  ناگهانیِ پدر سایه انداخته و زینب را زمین گیر کرده . جسم  نحیفش روز به روز بیش تر تحلیل می رود . نای راه رفتن ندارد .

پزشک ها شیمی درمانی را هم  جز برای تسکین  دردهایش  بی فایده می دانند . خودش چیزی از بیماری اش نمی داند و فقط با مرور  آرزوهایش است که روزها را می گذراند :

 

- داداشی یادته پارسال این موقع بابا بود و کتابامو آماده کرده بود که فرداش برم مدرسه ؟!

- آره عزیزم ! ایشالا خوب می شی بازم می ری سر  کلاس ...

 

با بی تابی حرفم را قطع می کنه :

 

- نه همین فردا باید برم ! معلما و دوستام منتظرن . از درسامم عقب می مونم .

 

چی می توانستم بگم ؟! ... چشمهام باز داره خیس میشه ... :

 

- باشه عزیزم ! خودم می برمت . کلاس چندمی می شی ؟!

- داداشی حواست کجاست ؟اول راهنمایی دیگه ! می خوام امسالم همه نمره هام بیست بشه ...

 .

.

.

غروب جمعه است . غروبی که دیگر نه بوی تروتازه ی آب و گل و میوه می دهد و نه از گرمای حضورِ پدر و شوخی های کودکانه ی زینب ، نشانی دارد .

غروب جمعه است و زینب سادات باز هم دلتنگ است .

مادر ، گویی نیازی را از نگاه زینب خونده باشه ؛ عکس یادگاری زینب با پدر را می ده دستش

. نگاهِ قدرشناسی به مادر می اندازه و هق هق  گریه امانش نمی دهد .

 

یواش می خزم کنج  اتاقم و همپای زینبم اشک می ریزم ... 

 

هرقدر هم که بزرگ بشویم و از آن روزها فاصله بگیریم ،

باز هم مهر ماه و ( همشاگردی سلام ) و معلم و صف و کلاس و تخته و بوی کاغذهای سفید ِ دفترچه های 60 برگ و کیف و جامدادی و خط کش و کتاب  نو ، برایمان تداعی گر  خاطره هاییست که با لحظه لحظه ی روزهای کودکی مون گره خورده بود .

 

یادمان بیاید بچه هایی را که دستشون به این تجربه های دوست داشتنی ( رفتن به مدرسه ) نمی رسه ،

و تنها با مرور  چندین و چند باره ی خاطره های کهنه شون دلخوش اند .........

  

 بیایید با هم برای شفای همه ی زینب های زندگیمون دعا کنیم و از خدا بخواهیم ما رو همیشه قدر دان نعماتی که ازش برخورداریم ، بگرداند

انشاالله  

 

التماس دعا ..... یا علی مدد


نظرات شما ()

موضوعات یادداشت

صفحه اصلی

شناسنامه

ایمیل

 RSS 

کل بازدید:465665

بازدید امروز:56

پارسی بلاگ

وبلاگ های فارسی

بخش مدیریت

موضوعات وبلاگ

لوگوی خودم

بـه یـاد زیـنـب - عــشــق مـلـکـوتـی

جستجوی وبلاگ

:جستجو

با سرعتی باور نکردنی متن
یادداشت‏ها و پیام‏ها را بکاوید!

لوگوی دوستان





















حضور و غیاب

لینک دوستان

حریم دل
درد دلهای دریا
نور خدا ...( طاها )
رنگین کمون
زخم قناری
متولد ماه مهر
ســاحــل دل
آوای هـیــوا
گل پر شکوفه
بانوی اسمان ( پرشین بلاگ )
پرنده ی بال شکسته
به یاد او
دل تنگ ایران
انا مجنون الحسین(ع)
شعر و عرفان
مرکز فرهنگی شهید آوینی
ارمیا
من و گل نـرگـس
کوچه باغ ملکوت
دیده بان ( میهن بلاگ )
دیده بان ( بلاگفا)
سوته دل
بهارستان
حرم دل
قافله ی نور
حاج حمید
لبیک
ذخیره ی خدا
خاطرات من
گل نرگس ... مهدی فاطمه
قصه ی رهایی
بازی بزرگ
راز هلال رمضان
مسافر،زندگی یک سفر است
چفیه
به نام تک نگارنده ی عشق
فاطمه سلام الله علیها
پله ... پله ... تاخدا
حرفهایم برای تو
عشق و نفرت
یا کریم
who?
آوای آشنا

اشتراک

 

آرشیو

داستان مـــادر
داستان لیلی و مجنون
دنیای اسرار امیز جن قسمتهای 1و2و3
زنان حماسه ساز عاشورا قسمتهای 1و2و3و4
پاییز 83
زمستان 83
بهار 84
تابستان 84
پاییز 84
زمستان 84
بهار 85
تابستان 85
پاییز 85
زمستان 85
بهار 86
تابستان 86

طراح قالب


. با پارسی بلاگ نویسندگی نوین را آغاز کنید >